چیزهایی درهم

ساخت وبلاگ
پیش از سال نو یادداشت‌های سال گذشته را مرور کردم. حجم اندوهم زیاد بود و نوشته‌ها غمگین بودند. همه‌چیز انگار رنگی از سردی و ناامیدی داشت. پ به سفری چندماهه رفت. شبی که رفت فهمیدم خواهر بزرگ با نامزدش مساله دارد. از این اقای نامزد خوشم نمی‌آید. نبود بیشتر در خانه‌ی مامان می ماندم. دلم برای مامان تنگ شد. ساعت یک که راه افتادم. تمام راه به مامان فکر کردم. به اینکه چقدر بغل کردنِ مامان خوب است. چقدر بدنِ کوچکِ او را دوست دارم. چقدر به حرف‌های بامزه‌اش می‌خندم. بعد از مدت‌ها اولین سالی بود که بهتر شروع شد. روز عید سبزی پلو و ماهی خوشمزه‌ای پختم. خواهر وسطی گفت شخصیت تو والده. همیشه انتقاد می‌کنی و ایراد می‌گیری. راست می‌گفت. هوا خوب بود. دلم گرم بود. البته که رنجِ خواهرها دیوانه‌ام می‌کند. یازده روز از رفتنِ پ گذشته. تلاش می‌کنم امسال بیشتر از کار و زندگی بنویسم. دیشب با ر دو ساعت راه رفتم. با صدای باران خوابیدم با صدای باران بیدار شدم. صبح که از خانه بیرون آمدم از هوا لذت بردم. دیروز برای خودم قیمه سفارش دادم. صبح قهوه خوردم. چیزهایی درهم...
ما را در سایت چیزهایی درهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 13 تاريخ : پنجشنبه 16 فروردين 1403 ساعت: 17:29

نمی‌توانم داستان بنویسم. و کاش دوباره برسم به نوشتن دیالوگ و فکر کردن به تصویر خانه و و اتاق و آدم. ناخن‌ها بلند شدند. نوشتن با ناخن بلند را دوست ندارم. نامزد خواهر بدجور عصبی و ناراحتم کرد. حرف مفت زد، جوابش را دادم عصبانی شد، داد و فریاد راه انداخت مامان گریه کرد. مرتیکه‌ی الاغ هنوز از راه نرسیده می‌گوید زن باید از مرد تمکین کند خواهر احمق من هم فقط چشم می‌گوید. مامان خرد شد. مردهایی که اطرافم می‌بینم ناامیدکننده‌اند. راستش از این ادم خوشم نمی‌آید. و تازه نظر من چه اهمیتی دارد؟ روز بعدش خواهرم گفت از هم جدا می‌شویم. تا عصر بساط فیلم‌فارسی به راه بود. خواهر هم عزادار ِ گوهرِ از دست‌رفته. اضطراب و تنش از وجودم سر می‌رفت. شب مامان را دوست داشتم. گرچه بیچاره ناراحت بود. رفتیم خانه‌ی مادربزرگ. با اضطراب در خانه‌ی خواهر کوچک خوابیدم. با اضطراب بیدار شدم. سیزده‌بدر کمی درخت دیدم. وقت برگشتن در اتوبوس گریه کردم. نتیجه‌ی داستان شد اینکه آقا وقتی حرف می‌زنند نباید چیزی گفت باید سکوت کرد، تو سکوت نکردی رابطه‌ی ما خراب شد. تا همین حالا اعصاب درست و درمان نداشتم. مامان این چند روز چندبار گفت ادم اصلا به دنیا نیاد بهتر نیست؟ عصر گفت حال شماها خوب باشه من خوبم. فوقش می‌گم یه پرستار بیاد. دلم برای مامانِ کوچولوی قشنگم تنگ شده. کاش می‌شد بغلش کنم. آقا دوست ندارد خواهرمان با خواهرهایش خیلی رفت و آمد کند. چیزهایی درهم...
ما را در سایت چیزهایی درهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 10 تاريخ : پنجشنبه 16 فروردين 1403 ساعت: 17:29